ماجرای خرید کردن
سلام عزیزم دیروز که بابایی اومد ساعت٣رفتیم بازار واسه دختر نازم لباس زمستونی بگیریم شما خیلی دوستت داشتی بااتوبوس بریم منم بدم نمیومد تجربش کنم خلاصه بااتوبوس رفتیم تا میدان امام خلوت بودلباسها قیمتاش خیلی بالا بود ماهم دنبال لباسی زیبا واسه دخترمون بودییم قیمت مهم نبود وقت برگشتن بابایی یه سری اسباب بازی دکتری واست خرید هرکاری کردییم بیدار نشدی خودت انتخاب کنی ماهم به سلیقه خودمون واست خریدییم من یکی خودم بااین سن وسالم خیلی اسباب بازی دوست دارم کنار ایستگاه منتظرشدییم واسه اتوبوس فقط تا لحظه سوار شدن خوب بودم جاواسه مامانی نبود بشینه یه اقایی خداخیرش بده جاش وبه توبابایی داد من تا اتوبوس حرکت کرد داشتم میمردم ه...
نویسنده :
مامان وبابا
7:40